-
فرق دخترا و پسرا در پول گرفتن از عابر بانک
پنجشنبه 15 شهریورماه سال 1386 10:48
پسر ها با ماشین میرن به بانک، پارک میکنن، میرن دم دستگاه عابر بانک کارت رو داخل دستگاه میذارن کد رمز رو میزنن، مبلغ درخواستی رو وارد میکنن پول و کارت رو میگیرن و میرن دخترها با ماشین میرن دم بانک در آینه آرایششون رو چک میکنن به خودشون عطر میزنن احتمالاً موهاشون رو هم چک میکنن در پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن در پارک...
-
دختر ها و پسر ها چگونه نیمرو درست می کنند
پنجشنبه 15 شهریورماه سال 1386 10:39
دخترها توی ماهیتابه روغن میریزن اجاق گاز زیر ماهیتابه رو روشن میکنن - تخم مرغها رو میشکنن و همراه نمک توی ماهیتابه میریزن چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان میکنن پسرها توی کابینتهای بالایی آشپزخونه دنبال ماهیتابه میگردن توی کابینتهای پایینی دنبال ماهیتابه میگردن و بلاخره پیداش میکنن ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن...
-
فقر
جمعه 15 تیرماه سال 1386 17:18
ساعت 6:40 صبح 18/2/86 بود، توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم ، با یک کالسکه کوچک زهوار در رفته که فقط 4 تا چرخ کج و ماوجش سالم بود داشت نگاه میکرد. پسر بچه که 8،7 سال بیشتر نمی خورد داشته باشه کنار سطل اشغال بزرگ شهرداری ایستاده بود ، خیلی عجیب داشت نگاه میکرد ، منتظر بودم ببینم چکار میکنه ، انگار خجالت میکشید ، بهش نمی...
-
خواستنی ها کم نیست...
جمعه 15 تیرماه سال 1386 04:10
خواهان تکامل بودم ، مشکلات به ضیافت خوانه ام امدند و نپذیرفتم ارامش خود را... پس این میهمانان تازه وارد مرا به زیر افکندند ، پس قبول کردم خود را انچنان که هستم و بودم ، در سکوت... کنجکاو عشق بودم ، در شبی بارانی سر پناهی می جست در گرماخانه ی دلم ، و به خانه ی خالی و ارامم راه یافت و ارامش پنهان شده در صندوق به یادگار...
-
این من هستم پوپک
جمعه 15 تیرماه سال 1386 01:49
این من هستم ، پوپک . . . . . . پیام رسان درگاه حق و پیک رازهای نهانی . زمانی پیک سلیمان بوده ام و نام خدا را بر زبان داشته ام. پس عجیب نیست از بسیاری از رازها آگاه باشم . آری این من هستم . . . . می گذارم در غم خود روزگار هیچ کس را نیست با من هیچ کار من همانی هستم که با تیزهوشی در بیابان خشک و خالی آب می یابم و بسیاری...
-
آسمان هر کجا
چهارشنبه 13 تیرماه سال 1386 08:35
دست های ظریف و سفیدش در اغوش مادر کبود می شد و کبود تر... همه نگاه می کردن...هیچ کس حرف نمی زد و مادر زجه! بارون تیز و کج می زد و صورتش روخراش می داد! دخترکم.... دخترکم ... دخترکم.... ************ صف شلوغ بود و قصاب تند و تند گوشت هاشو شقه می کرد و پول می گرفت !روز گرم تابستون و مرد از گرما و شلوغی با خودش و پشه ها و...
-
نقطه .وسط جمله
چهارشنبه 13 تیرماه سال 1386 08:31
با دست راست عینکش رو جابجا می کرد و لبخند بی معنی و گاه تلخی می زد . به همه حرف ها، کارها، حتی فحش ها لبخند می زد.دو تا پتوی سربازی داشت که گوشه هال پهن کرده بود و می رفت زیرش و هزار کتاب دور برش پخش می کرد و بی وقفه می خوند و هر نیم ساعت سیگاری روشن و میکرد و بعد ته سیگارش رو هر جا که دلش می خواست می انداخت و چای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 تیرماه سال 1386 01:15
جو سنگین است بیا فرو گذاریم و گذریم ساده باشیم و ساده ببینیم و با سادگی بگذریم بیا به پا خیزیم تا به پا خیزند جاده : بسی در توهم زندگی - طولانی و دراز بسی دهشتناک و صعب العبور ! ترس ترس ترس ترس از شاید ها بایدها از نتوانستن ها بیا ظهور کنیم - بیا طلوع کنیم تا طلوع کنند - تا ظهور کنند پس این است ان لحظه - لحظه ی موعود...
-
پوپک شیرین سخنم!
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 03:05
پوپکم ! پوپک شیرین سخنم ! این همه فارغ از این شاخه به آن شاخه مپر، این همه قصه شوم از کس و ناکس مشنو ، غافل از دام هوس این همه در بر هر ناکس و هر کس منشین . پوپکم پوپک شیرین سخنم ! تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید ، من از آن دارم بیم ، کاین لجن زار تو را پوپکم آلوده کند ، اندرین دشت مخوف، که تو آزادی اش ای پوپک من می...
-
طناب
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 01:22
او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.شب بلندیهای کوه را تمامأ در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید.همه چیز سیاه بود و دیده نمی شد.ابر روی ماه و ستارهها راپوشانده بود.همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله پایش...
-
وارونه
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 01:20
داشتم از ضعف و سرما می لرزیدم که مامان دو قاشق آب قند خورد و رفت روی دو تا پتوی نازک گوشه اتاق دراز کشید و چادرش رو خودش کشید... حس می کردم که چه دردی داره می کشه .. دو سه باری هم دست رو سر و بدن من کشید و آه کشید.. بعدش زمزمه کرد که اخه کجا می خوای بیای؟ ! خواهرم که از ۶ ماه پیش تا الان که دیدمش همین پیراهن تنک و نخی...
-
گناه
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 01:17
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد : عــــاطفه ... دخترک خودش رو جمع کرد ، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزش داری گفت : بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد ،تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت و سیاه و پاره نکن ؟؟...
-
طلا
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 01:16
با مادرم به ویترین طلافروشی خیره شده بودیم. ویترین مغازه پر بود از طلا و جواهرات قشنگ و جورواجور. مادرم با لبخند نگاهم کرد و وارد مغازه شد. اما من خیره به طلاها پشت ویترین ماندم. انتخاب کردن کار سختی بود. همه طرحها و مدلها چشمگیر و زیبا بودند اما ... گردنبند مادرم که تازه وارد ویترین شده بود،از همه زیباتر بود
-
جای خالی
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 01:14
خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.» و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی...
-
نجات
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 01:01
با افکارش ورمی رود. با گذشته کوتاه اما خوش.پلکهایش از فرط ضعف به هم چسبیده.رد سرد اشک را روی پوستش حس می کند و نیز میله ای را که جسورانه تا عمق ریه هایش فرو رفته.سرانگشت کشیده همسرش را برای چندمین بار به امید پاسخی می فشارد.بغض راه تنگ نفسش را می بندد.فشار بر بدنش دوچندان می شود.می نالد: ؟«اشهد ان ...» ناگهان همه جا...