نجات


با افکارش ورمی رود. با گذشته کوتاه اما خوش.پلکهایش از فرط ضعف به هم چسبیده.رد سرد اشک را روی پوستش حس می کند و نیز میله ای را که جسورانه تا عمق ریه هایش فرو رفته.سرانگشت کشیده همسرش را برای چندمین بار به امید پاسخی می فشارد.بغض راه تنگ نفسش را می بندد.فشار بر بدنش دوچندان می شود.می نالد: ؟«اشهد ان ...»

 

ناگهان همه جا روشن می شود.نور تند خورشید چشمش را می زند.کسی فریاد می کشد:« یکی هم اینجاست.کمک کنید از زیر آوار بیرونش بکشیم...»

نظرات 2 + ارسال نظر
پویا سه‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:10 http://pooyamcs.blogsky.com

سلام
کاره خودت بود؟تبادل لینک؟

آرتمیس سه‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:45 http://artimess.blogsky.com

سلام
داستانک های زیباییست . البته از لحاظ تکنیک و معنا
من از داستان نجات که انسان را معلق میگذاره خوشم اومد و همینطور داستان وارونه . خیلی خوشم اومد . عاطفه هم دوست داشتنیست اما به نظر میاد که خیلی تحت تاثیر صمد بهرنگی و علی اشرف درویشیان باشید . البته نمیخوام بگم که این بده . بلکه میخوام بگم معمولا هنگامی که یک جامعه به اوج بحران میرسه نویسندگان داستان کوتاه رسالت بهتری
پیدا میکنند تا رمان نویسها . خوب اما چیزی که برام جای سئوال هست اینه که چرا داستانک اولی رو از خودت شروع نکردی؟ من کارهات رو قویتر میبینم . امیدوارم موفق باشی
راستی من لینکتون میکنم که همیشه بتونم بیام و لذت ببرم .
به وبلاگ من هم سری بزنید . من یک دختر افغانی هستم .
بدرود

مرسی
از نظرتون خیلی ممنوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد