آسمان هر کجا

دست های ظریف و سفیدش در اغوش مادر کبود می شد و کبود تر... همه نگاه می کردن...هیچ کس حرف نمی زد و مادر زجه! بارون تیز و کج می زد و صورتش روخراش می داد! دخترکم.... دخترکم ... دخترکم....

 

************

 

صف شلوغ بود و قصاب تند و تند گوشت هاشو شقه می کرد و پول می گرفت !روز گرم تابستون و مرد از گرما و شلوغی با خودش و پشه ها و مرد در گیر بود! نوبت او شد ...

.چادرش رو سفت تر گرفت سرش رو پایین انداخت و جلو رفت. مرد داد زد ...چی بدم ابگوشتی؟

زن اروم جوری که فقط خودش شنید گفت:گفته بودید واست استخون کنار می ذارم!مرد حوصله اش سر رفت... داد زد: چـی؟خودتون گفتید براتون استخون می ذارم که...

 

 

ـ هـــه! ابجیمونو! مگه نمی بینی چه خبر و قیامته؟ وقت گیر اوردی؟ تو این هیر و ویر اَزم استخون می خوای؟

بغض گلوشو گرفت...جمعیت ساکت شد...جلو اشکاشو با نفــرین کوچیکی گرفت و گفت:خوب پولشو می دم...مگه مفت خواستم؟

مرد پیری از دور شقیقه هاش میزد!! عصبانی جلو اومد!

چه خبـرته حاجی؟! اگه وزیری چیزی بودی چی کا ر می کردی؟ خوب استــخون می خواد .ــ ندارم...نیست!

ــ اصلا نیم کیلو گوشت بده خودم حساب می کنم!

زن بغضش ترکید... نه اقا! من گدا نیستم...خودش گفت برات می ذارم... و کاسه اشکش خالی شد و زیر نگاه های سنگین راه شو کشید و رفت!

 

************

 

از یک تب و لرز ساده...از یک کم غذایی ساده...از یک نامردی بزرگ! از یک.... حالا دخترکش... تنها یادگار ِمردی که فقط سه سال یاورش بود...کبود می شد و کبود تر! ...!

نقطه .وسط جمله

با دست راست عینکش رو جابجا می کرد و لبخند بی معنی و گاه تلخی می زد . به همه حرف ها، کارها، حتی فحش ها لبخند می زد.دو تا پتوی سربازی داشت که گوشه هال پهن کرده بود و می رفت زیرش و هزار کتاب دور برش پخش می کرد و بی وقفه می خوند و هر نیم ساعت سیگاری روشن و میکرد و بعد ته سیگارش رو هر جا که دلش می خواست می انداخت و چای سیاه رنگی می ریخت و باز می خواند و می خواند...مادر چقدر لجش می گرفت ! بیشتر عصبانی می شد. غر می زد. بعد فحش می داد و اخر سر هم گریه می کرد. من هم لجم می گرفت.اما خوب... پدرم بود مثلا! می رفتم و سرم رو توی بالش جا می دادم ..گاهی هم خیابان خاکیمان را قدم می زدم.. یا گربه ام رو می زدم که جای من جیغ بزند!

اما آن روز دیگر طاقتمان سر امده بود.. شب قبلش اخرین خواستگار من امده بود و پدر را دید که حتی ننشست که گوش دهد و هی جلوی پایشان بود که ته سیگار می افتاد و اخرش با پوزخند احقانه ای رفتند! خون خون مادر را می خورد... من هم سرش داد کشیدم.. او هم خندید.. با بلاهت تمام خندید!

---

از در وارد شدم و خودم رو توی آینه شکسته ی حیاط نگاه کردم. رنگم پریده بود و دور چشم هام سیاه شده بود. مادر طرحش رو کشیده بود و من هم قرار بود اجرا...اما به نظرم مادر هراسان تر از من بود. امد به استقبالم. شاید هم استقبال خبرها...از نگاهش نفهمیدم خوشحال است یا نه. اما علامت سوال بزگی روی پیشانی اش نقش بسته بود ! هنوز نیامده دلم برای گوشه خالی هال بدون ته سیگار ها و سماور و استکان چای کثیفش و کتاب هایی که چه زود جمع شده بود تنگ شده بود.نگاهش کردم و گفتم « من پدر رو...» که دستش محکم به صورتم چسبید وغرید « اون مرتیکه احمق پدرت نیست... حداقل من نمی ذارم باشه که...» حرفش رو بردیم و گفتم.. «مادر ،پدر بود.. دیگه نیست..راحت شدیم..یا شد! کشتمش .. تمام! »

طناب

 

او پس از سالها آماده سازی  ماجراجویی خود را آغاز کرد.ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.شب بلندیهای کوه را تمامأ در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید.همه چیز سیاه بود و دیده نمی شد.ابر روی ماه و ستارهها راپوشانده بود.همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله پایش لیز خوردودر حالیکه به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.همچنان سقوط می کرد و در آن لحظه ها ترس عظیمی سراپای وجودش را در بر گرفته بود.همه رویدادهای خوب و بد زندگیش به یادش می آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شد.بدنش میان آسمان و زمین معلق ماند و فقط طناب اورا نگاه داشته بود.در این لحظه های سکون چاره ای برایش نماند جز آنکه

فریاد بکشد:

                           خدایا کمکم کن!

ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه میخواهی؟  ای خدا نجاتم بده! -- واقعا  باور داری  که من میتوانم تو را نجات بدهم؟ البته که باور دارم.--اگر باور داری طنابی را که به دور کمرت بسته است پاره کن... یک لحظه سکوت.............و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش ار یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.....و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

وارونه

 

داشتم از ضعف و سرما می لرزیدم که مامان دو قاشق آب قند خورد و رفت روی دو تا پتوی نازک گوشه اتاق دراز کشید و چادرش رو خودش کشید... حس می کردم که چه دردی داره می کشه .. دو سه باری هم دست رو سر و بدن من کشید و آه کشید.. بعدش زمزمه کرد که اخه کجا می خوای بیای؟!

خواهرم که از ۶ ماه پیش تا الان که دیدمش همین پیراهن تنک و نخی با گلهای صورتی رنگ و رورفته تنش بوده گوشه ی اتاق و با تکیه به گنجه خوابش برده بود .هر چند لحظه یک بار هم ناله ای می کرد و به خودش می پیچید... اون یکی خواهرم هم که از این بزرگ تر بود و فقط تاریک که می شد می دیدمش هم همین شکلی بود...یادمه یه بار مامان به خانومی که یه بشقاب حلوا آورده بود می گفت میره خونه اعظم کار می کنه.. کمک دسته ! بعدش هم بغض کرد و با صدایی که دورگه شده بود تعریف کرد که اخرین ظرف و موکت ها هم که مونده بود پدر روانی و بی غیرت این ( و با دست محکم روی سر من کوبیده بود) فروخته ! دردم اومد اما هیچی نگفتم..

داشتم برنامه ریزی می کردم که چند ماه دیگه که قراره از این وارونگی در بیام و همه عقده هایی که اینجا نتونستم گریه کنم رو خالی می کنم که صدای پا اومد . مامان بلند شد و رفت طرف صدا و دعوا شد و ... اول محکم خوردم به یه جایی و کمی تو جام چرخیدم.. سرم هنوز گیج می رفت که پای بزرگی محکم تو سر و بدنم خورد و...

¤¤

ممنون پدر که نذاشتی به دنیا بیام،

ممنون مادر که همراهم اومدی...!

گناه

 

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد : عــــاطفه ...

دخترک خودش رو جمع کرد ، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزش داری گفت : بله خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد ،تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد :

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت و سیاه و پاره نکن ؟؟ هـــا؟؟؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انظباتش باهاش صحبت کنم ! 

دخترک چونهء لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم.... مادرم مریضه... اما بابام گفته اخر ماه بهش حقوق می دن...

اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد .... اونوقت می شه برای عارفه شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه.... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پول موند برای من یه دفتر بخره که من دفترهای علی رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

 معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین عاطفه ...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد

طلا

 

با مادرم به ویترین طلافروشی خیره شده بودیم. ویترین مغازه پر بود از طلا و جواهرات قشنگ و جورواجور. مادرم با لبخند نگاهم کرد و وارد مغازه شد. اما من خیره به طلاها پشت ویترین ماندم. انتخاب کردن کار سختی بود. همه طرحها و مدلها چشمگیر و زیبا بودند اما...

گردنبند مادرم که تازه وارد ویترین شده بود،از همه زیباتر بود

جای خالی


 خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»

 و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد

نجات


با افکارش ورمی رود. با گذشته کوتاه اما خوش.پلکهایش از فرط ضعف به هم چسبیده.رد سرد اشک را روی پوستش حس می کند و نیز میله ای را که جسورانه تا عمق ریه هایش فرو رفته.سرانگشت کشیده همسرش را برای چندمین بار به امید پاسخی می فشارد.بغض راه تنگ نفسش را می بندد.فشار بر بدنش دوچندان می شود.می نالد: ؟«اشهد ان ...»

 

ناگهان همه جا روشن می شود.نور تند خورشید چشمش را می زند.کسی فریاد می کشد:« یکی هم اینجاست.کمک کنید از زیر آوار بیرونش بکشیم...»