فرق دخترا و پسرا در پول گرفتن از عابر بانک

 

پسر ها

با ماشین میرن به بانک، پارک میکنن، میرن دم دستگاه عابر بانک
کارت رو داخل دستگاه میذارن
کد رمز رو میزنن، مبلغ درخواستی رو وارد میکنن
پول و کارت رو میگیرن و میرن

دخترها

با ماشین میرن دم بانک
در آینه آرایششون رو چک میکنن
به خودشون عطر میزنن
احتمالاً موهاشون رو هم چک میکنن
در پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن
در پارک کردن ماشین خیلی مشکل پیدا میکنن
بلاخره ماشین رو پارک میکنن
توی کیفشون دنبال کارتشون میگردن
کارت رو داخل دستگاه میذارن، کارت توسط ماشین پذیرفته نمیشه
کارت تلفن رو میندازن توی کیفشون
دنبال کارت عابربانکشون میگردن
کارت رو وارد دستگاه میکنن
توی کیفشون دنبال تیکه کاغذی که کد رمز رو روش یاداشت کردن میگردن
کد رمز رو وارد میکنن
۲
دقیقه قسمت راهنمای دستگاه رو میخونن
کنسل میکنن
دوباره کد رمز رو میزنن
کنسل میکنن
دوست پسرشون رو صدا میزنن که کد صحیح رو براشون وارد کنه
مبلغ درخواستی رو میزنن
دستگاه ارور (خطا) میده
مبلغ بیشتری رو درخواست میکنن
دستگاه ارور (خطا) میده
بیشترین مبلغ ممکن در خواست میکنن
انگشتاشون رو برای شانس رو هم میذارن
پول رو میگیرن
برمیگردن به ماشین
آرایششون رو توی آینه عقب چک میکنن
توی کیفشون دنبال سویچ ماشین میگردن
استارت میزنن
پنجاه متر میرن جلو
ماشین رو نگه میدارن
دوباره برمیگردن جلوی بانک
از ماشین پیاده میشن
کارتشون رو از دستگاه عابر بانک بر میدارن. (حواس نمی‌ذار برای آدم
سوار ماشین میشن
کارت رو پرت میکنن روی صندلی کنار راننده
آرایششون رو توی آینه چک میکنن
احتمالاً یه نگاهی هم به موهاشون میندازن
مندازن توی خیابون اشتباه
برمیگردن
میندازن توی خیابون درست
پنج کیلومتر میرن جلو
ترمز دستی رو آزاد میکنن. (میگم چرا انقدر یواش میره)


 

دختر ها و پسر ها چگونه نیمرو درست می کنند

دخترها

توی ماهیتابه روغن میریزن
اجاق گاز زیر ماهیتابه رو روشن میکنن
- تخم مرغها رو میشکنن و همراه نمک توی ماهیتابه میریزن
چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان میکنن

پسرها

توی کابینتهای بالایی آشپزخونه دنبال ماهیتابه میگردن
توی کابینتهای پایینی دنبال ماهیتابه میگردن و بلاخره پیداش میکنن
ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن
توی ماهیتابه روغن میریزن
توی یخچال دنبال تخم مرغ میگردن
یه دونه تخم مرغ پیدا میکنن
دنبال کبریت میگردن
با فندک اجاق گاز رو روشن میکنن و بوی سرکه همراه دود آشپزخونه رو بر میداره
ماهیتابه رو میشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشی میداد!
ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن واقعی میریزن
تخم مرغی که از روی کابینت سر خورده و کف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاک میکنن
 لباس میپوشن
میرن سراغ بقالی سر کوچه و 20 تا تخم مرغ میخرن و برمیگردن
تلویزیون رو روشن میکنن و صداش رو بلند میکنن
روغن سوخته رو میریزن توی سطل و دوباره روغن توی ماهیتابه میریزن
تخم مرغها رو میشکنن و توی ماهیتابه میریزن
دنبال نمکدون میگردن
نمکدون خالی رو پیدا میکنن
دنبال کیسهء نمک میگردن و بلاخره پیداش میکنن
نمکدون رو پر از نمک میکنن
صدای گزارشگر فوتبال رو میشنون و میدون جلوی تلویزیون
نمکدون رو روی میز میذارن و محو تماشای فوتبال میشن
بوی سوختگی رو استشمام میکنن و میدون توی آشپزخونه
تخم مرغهای سوخته رو توی سطل میریزن
توی ماهیتابه روغن و تخم مرغ میریزن
با چنگال فلزی تخم مرغها رو هم میزنن
صدای گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال میشنون و میدون جلوی تلویزیون
سریع برمیگردن توی آشپزخونه
تخم مرغهایی که با ذرات تفلون کنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توی سطل میریزن
ماهیتابه رو میندازن توی سینک
دنبال ظرفهای مسی میگردن
قابلمهء مسی رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن و تخم مرغ میریزن
چند دقیقه به تخم مرغها زل میزنن
یاد نمک میفتن و میرن نمکدون رو از کنار تلویزیون برمیدارن
چند ثانیه فوتبال تماشا میکنن
یاد غذا میفتن و میدون توی آشپزخونه
روی باقیماندهء تخم مرغی که کف آشپزخونه پهن شده بود لیز میخورن
 بلند میشن
نمکدون شکسته رو توی سطل میندازن
قابلمه رو برمیدارن و بلافاصله ولش میکنن
انگشتهاشون که سوخته رو زیر آب میگیرن
با یه پارچهء تنظیف قابلمه رو برمیدارن
پارچه رو که توسط شعله آتیش گرفته زیر پاشون خاموش میکنن
نیمروی آماده رو جلوی تلویزیون میخورن

 

فقر


ساعت 6:40 صبح 18/2/86 بود، توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم ، با یک کالسکه کوچک زهوار در رفته که فقط 4 تا چرخ کج و ماوجش سالم بود داشت نگاه میکرد. پسر بچه که 8،7 سال بیشتر نمی خورد داشته باشه کنار سطل اشغال بزرگ شهرداری ایستاده بود ، خیلی عجیب داشت نگاه میکرد ، منتظر بودم ببینم چکار میکنه ، انگار خجالت میکشید ، بهش نمی خورد این کاره باشه ، صورتی سفید با موهایی قهوه ای روشن داشت ، لباسهایش تقریبا مندرس بود. ولی بالا خره دید مثل اینکه اتوبوس قصد اومدن نداره ، قدش به سطل اشغال نمیرسید ، پاشو روی پدال در سطل گذاشت در باز شد ، باز هم قدش نمی رسید به سختی از یک طرف پاشو روی پدال نگهداشت و از طرف دیگه خودش رو بالا میکشید که توی سطل رو نگاه کنه .بالاخره یک بطری کوچک نوشابه پیدا کرد و بعد از روی پدال پرید این طرف و بدون اینکه سرش رو برگردونه اون رو توی گونی کثیفی که روی کالسکه بود گذاشت و رفت

خواستنی ها کم نیست...

خواهان تکامل بودم ، مشکلات به ضیافت خوانه ام امدند و نپذیرفتم ارامش خود را...

پس این میهمانان تازه وارد مرا به زیر افکندند ، پس قبول کردم خود را انچنان که هستم و بودم ،  در سکوت...

کنجکاو عشق بودم ، در شبی بارانی سر پناهی می جست در گرماخانه ی دلم ، و به خانه ی خالی و ارامم راه یافت و ارامش پنهان شده در صندوق به یادگار مانده ی اجدادی را ربود و رفت...

و من دیدم عشقی را که در اتش خانه ام سوسو می زد و سالها با چشمانی کور کنارش ارمیده بودم...

خواهان صبر بودم ، اما نخواستم...

خواهان خوشبختی بودم ، اما ....

ادمی خواهان چیزی است که نمی داند از رگ گردن به او نزدیک تر است !!

خواستنی ها همچنان بودند ، مداوم و مکرر ، و من احساس نکردم ، ندیدم ، چون خدا را نفهمیدم

خواستنی ها را در جایی دورتر از حیاط کوچک خوانه ام جستجو می کردم...

این من هستم پوپک

این من هستم ، پوپک .  . . . . .

 

پیام رسان درگاه حق و پیک رازهای نهانی . زمانی پیک سلیمان بوده ام و نام خدا را بر زبان داشته ام. پس عجیب نیست از بسیاری از رازها آگاه باشم . آری این من هستم . . . .

 

می گذارم در غم خود روزگار

هیچ کس را نیست با من هیچ کار

 

من همانی هستم که با تیزهوشی در بیابان خشک و خالی آب می یابم و بسیاری رازهای دیگر که می دانم ، چرا که در همدمی با سلیمان از همگان پیشی گرفتم و نزد او از دیگران عزیزتر بودم ، آنقدر عزیز که هرگاه از او دور می شدم کسی را برای یافتن من می فرستاد . او حتی یک لحظه دوریم را تاب نمی آورد و همین افتخار تا ابد برای من کافیست :

 

نامه او بردم و باز آمدم

پیش او در پرده همراز آمدم

 

                سالها در بحر و بر می گشتهام

                پای اندر ره به سر می گشته ام

 

           وادی و کوه و بیابان رفته ام

           عالمی در عهد طوفان رفته ام

 

                                 با سلیمان در سفرها بوده ام

                                 عرصه عالم بسی پیموده ام

 

آری ، من از مدت ها پیش شهریار خود را شناخته ام ، اما چگونه می توانستم خود را به تنهایی به او برسانم ؟

اما اکنون اگر شما نیز با من همراه شوید ، همگی در درگاه او جای خواهیم گرفت . پس بیایید جانبازانه به سوی او سفر کنید وخود را با شادمانی و سرور به پیشگاه او برسانید .

 

هست ما را پادشاهی بی خلاف

در پس کوهی که هست آن کوه قاف

 

                               نام او سیمرغ ، سلطان طیور

                                او به ما نزدیک ما زو دور دور

 

آسمان هر کجا

دست های ظریف و سفیدش در اغوش مادر کبود می شد و کبود تر... همه نگاه می کردن...هیچ کس حرف نمی زد و مادر زجه! بارون تیز و کج می زد و صورتش روخراش می داد! دخترکم.... دخترکم ... دخترکم....

 

************

 

صف شلوغ بود و قصاب تند و تند گوشت هاشو شقه می کرد و پول می گرفت !روز گرم تابستون و مرد از گرما و شلوغی با خودش و پشه ها و مرد در گیر بود! نوبت او شد ...

.چادرش رو سفت تر گرفت سرش رو پایین انداخت و جلو رفت. مرد داد زد ...چی بدم ابگوشتی؟

زن اروم جوری که فقط خودش شنید گفت:گفته بودید واست استخون کنار می ذارم!مرد حوصله اش سر رفت... داد زد: چـی؟خودتون گفتید براتون استخون می ذارم که...

 

 

ـ هـــه! ابجیمونو! مگه نمی بینی چه خبر و قیامته؟ وقت گیر اوردی؟ تو این هیر و ویر اَزم استخون می خوای؟

بغض گلوشو گرفت...جمعیت ساکت شد...جلو اشکاشو با نفــرین کوچیکی گرفت و گفت:خوب پولشو می دم...مگه مفت خواستم؟

مرد پیری از دور شقیقه هاش میزد!! عصبانی جلو اومد!

چه خبـرته حاجی؟! اگه وزیری چیزی بودی چی کا ر می کردی؟ خوب استــخون می خواد .ــ ندارم...نیست!

ــ اصلا نیم کیلو گوشت بده خودم حساب می کنم!

زن بغضش ترکید... نه اقا! من گدا نیستم...خودش گفت برات می ذارم... و کاسه اشکش خالی شد و زیر نگاه های سنگین راه شو کشید و رفت!

 

************

 

از یک تب و لرز ساده...از یک کم غذایی ساده...از یک نامردی بزرگ! از یک.... حالا دخترکش... تنها یادگار ِمردی که فقط سه سال یاورش بود...کبود می شد و کبود تر! ...!

نقطه .وسط جمله

با دست راست عینکش رو جابجا می کرد و لبخند بی معنی و گاه تلخی می زد . به همه حرف ها، کارها، حتی فحش ها لبخند می زد.دو تا پتوی سربازی داشت که گوشه هال پهن کرده بود و می رفت زیرش و هزار کتاب دور برش پخش می کرد و بی وقفه می خوند و هر نیم ساعت سیگاری روشن و میکرد و بعد ته سیگارش رو هر جا که دلش می خواست می انداخت و چای سیاه رنگی می ریخت و باز می خواند و می خواند...مادر چقدر لجش می گرفت ! بیشتر عصبانی می شد. غر می زد. بعد فحش می داد و اخر سر هم گریه می کرد. من هم لجم می گرفت.اما خوب... پدرم بود مثلا! می رفتم و سرم رو توی بالش جا می دادم ..گاهی هم خیابان خاکیمان را قدم می زدم.. یا گربه ام رو می زدم که جای من جیغ بزند!

اما آن روز دیگر طاقتمان سر امده بود.. شب قبلش اخرین خواستگار من امده بود و پدر را دید که حتی ننشست که گوش دهد و هی جلوی پایشان بود که ته سیگار می افتاد و اخرش با پوزخند احقانه ای رفتند! خون خون مادر را می خورد... من هم سرش داد کشیدم.. او هم خندید.. با بلاهت تمام خندید!

---

از در وارد شدم و خودم رو توی آینه شکسته ی حیاط نگاه کردم. رنگم پریده بود و دور چشم هام سیاه شده بود. مادر طرحش رو کشیده بود و من هم قرار بود اجرا...اما به نظرم مادر هراسان تر از من بود. امد به استقبالم. شاید هم استقبال خبرها...از نگاهش نفهمیدم خوشحال است یا نه. اما علامت سوال بزگی روی پیشانی اش نقش بسته بود ! هنوز نیامده دلم برای گوشه خالی هال بدون ته سیگار ها و سماور و استکان چای کثیفش و کتاب هایی که چه زود جمع شده بود تنگ شده بود.نگاهش کردم و گفتم « من پدر رو...» که دستش محکم به صورتم چسبید وغرید « اون مرتیکه احمق پدرت نیست... حداقل من نمی ذارم باشه که...» حرفش رو بردیم و گفتم.. «مادر ،پدر بود.. دیگه نیست..راحت شدیم..یا شد! کشتمش .. تمام! »

جو سنگین است

بیا فرو گذاریم و گذریم

ساده باشیم و ساده ببینیم و با سادگی بگذریم

بیا به پا خیزیم تا به پا خیزند

جاده : بسی در توهم زندگی - طولانی و دراز

          بسی دهشتناک و صعب العبور !

                                     ترس

                                     ترس

                                     ترس

ترس از شاید ها

                       بایدها

                                 از نتوانستن ها

بیا ظهور کنیم - بیا طلوع کنیم

                                         تا طلوع کنند - تا ظهور کنند

پس این است ان لحظه - لحظه ی موعود

                                          نفخ صور - جو - زمین - زمان

                                                                     پر از نورند - پر از شادی

و ماییم یگانگان

   ماییم منجیان چون او یگانه است

                     چون او منجی است

جو سبک است با

                      گذر ما

                              با سیر ما

                                          با ظهور ما

او تنهاست

بپا خیزیم

یگانگانش در زمین تنهایند

باید بپا خیزیم

بیتابیم

پس کسی در انتظار ماست

                گمشده در انتظار ماست

                                باید انتظارش را پاسخ گوییم

                                                                       او تنهاست...

پوپک شیرین سخنم!

 

پوپکم !

     پوپک شیرین سخنم !

          این همه فارغ از این شاخه به آن شاخه مپر،

                 این همه قصه شوم از کس و ناکس مشنو ،

                       غافل از دام هوس

                             این همه در بر هر ناکس و هر کس منشین .

پوپکم پوپک شیرین سخنم !

      تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید ،

            من از آن دارم بیم ،

                 کاین لجن زار تو را پوپکم آلوده کند ،

                     اندرین دشت مخوف،

                          که تو آزادی اش ای پوپک من می خوانی

زیر هر بوته ی گل ،

     لب هر جویه ی آب،

           پشت آن کهنه فسونگر دیوار،

                 که کمین کرده تو را زیر درختان کهن ،

                       پوپکم! دامی هست ،

                              گرگ خونخواره ی بدکاره ی بدنامی هست.

سال ها پیش دل من که به عشق ایمان داشت ،

         تا که آن نغمه جان بخش تو از دور شنید ،

              اندر این مزرع آفت زده شوم حیات ،

                   شاخ امیدی کاشت.

                         چشم بر راه تو بودم که تو کی می آیی.

                                بر سر شاخه ی سر سبز امید دل من ،

                                      که تو کی می خوانی.

 پوپکم یادت هست ؟

      در دل آن شب افسانه یی مهتابی ،

           که بر آن شاخه پریدی ،

                لحظه ای چند نشستی ،

                    نغمه ای چند سرودی ،

                        گفتم این دشت سیه خوابگه غولان است ،

                             همه رنگ است و ریا ،

 

                                  همه افسون و فریب .

صید هم چون تویی ای پوپک خوش پروازم ،

       مرغ خوشخوان و خوش آوازم

            به خدا آسان است.

 

این همه برق که روشنگر این صحرا است ،

 

        پرتو مهری نیست ،

              نور امیدی نیست ،

                   آتشین برق نگاهی ز کمینگاهی هست ،

                        همه گرگ و همه دیو ،

                              در کمین تو و زیبایی تو ،

                                   پاکی و سادگی و خوبی و رعنایی تو .

                                        مرو ای مرغک زیبا که به هر رهگذری ،

                                               همه دیو اند کمین کرده نبینند تو را ،

                                                   دور از دست وفا پنهان از دیده ی عشق ،

                                                         نفریب اند تو را .

 

                                                                       دکتر علی شریعتی                              

طناب

 

او پس از سالها آماده سازی  ماجراجویی خود را آغاز کرد.ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.شب بلندیهای کوه را تمامأ در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید.همه چیز سیاه بود و دیده نمی شد.ابر روی ماه و ستارهها راپوشانده بود.همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله پایش لیز خوردودر حالیکه به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.همچنان سقوط می کرد و در آن لحظه ها ترس عظیمی سراپای وجودش را در بر گرفته بود.همه رویدادهای خوب و بد زندگیش به یادش می آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شد.بدنش میان آسمان و زمین معلق ماند و فقط طناب اورا نگاه داشته بود.در این لحظه های سکون چاره ای برایش نماند جز آنکه

فریاد بکشد:

                           خدایا کمکم کن!

ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه میخواهی؟  ای خدا نجاتم بده! -- واقعا  باور داری  که من میتوانم تو را نجات بدهم؟ البته که باور دارم.--اگر باور داری طنابی را که به دور کمرت بسته است پاره کن... یک لحظه سکوت.............و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش ار یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.....و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

وارونه

 

داشتم از ضعف و سرما می لرزیدم که مامان دو قاشق آب قند خورد و رفت روی دو تا پتوی نازک گوشه اتاق دراز کشید و چادرش رو خودش کشید... حس می کردم که چه دردی داره می کشه .. دو سه باری هم دست رو سر و بدن من کشید و آه کشید.. بعدش زمزمه کرد که اخه کجا می خوای بیای؟!

خواهرم که از ۶ ماه پیش تا الان که دیدمش همین پیراهن تنک و نخی با گلهای صورتی رنگ و رورفته تنش بوده گوشه ی اتاق و با تکیه به گنجه خوابش برده بود .هر چند لحظه یک بار هم ناله ای می کرد و به خودش می پیچید... اون یکی خواهرم هم که از این بزرگ تر بود و فقط تاریک که می شد می دیدمش هم همین شکلی بود...یادمه یه بار مامان به خانومی که یه بشقاب حلوا آورده بود می گفت میره خونه اعظم کار می کنه.. کمک دسته ! بعدش هم بغض کرد و با صدایی که دورگه شده بود تعریف کرد که اخرین ظرف و موکت ها هم که مونده بود پدر روانی و بی غیرت این ( و با دست محکم روی سر من کوبیده بود) فروخته ! دردم اومد اما هیچی نگفتم..

داشتم برنامه ریزی می کردم که چند ماه دیگه که قراره از این وارونگی در بیام و همه عقده هایی که اینجا نتونستم گریه کنم رو خالی می کنم که صدای پا اومد . مامان بلند شد و رفت طرف صدا و دعوا شد و ... اول محکم خوردم به یه جایی و کمی تو جام چرخیدم.. سرم هنوز گیج می رفت که پای بزرگی محکم تو سر و بدنم خورد و...

¤¤

ممنون پدر که نذاشتی به دنیا بیام،

ممنون مادر که همراهم اومدی...!

گناه

 

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد : عــــاطفه ...

دخترک خودش رو جمع کرد ، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزش داری گفت : بله خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد ،تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد :

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت و سیاه و پاره نکن ؟؟ هـــا؟؟؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انظباتش باهاش صحبت کنم ! 

دخترک چونهء لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم.... مادرم مریضه... اما بابام گفته اخر ماه بهش حقوق می دن...

اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد .... اونوقت می شه برای عارفه شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه.... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پول موند برای من یه دفتر بخره که من دفترهای علی رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

 معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین عاطفه ...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد

طلا

 

با مادرم به ویترین طلافروشی خیره شده بودیم. ویترین مغازه پر بود از طلا و جواهرات قشنگ و جورواجور. مادرم با لبخند نگاهم کرد و وارد مغازه شد. اما من خیره به طلاها پشت ویترین ماندم. انتخاب کردن کار سختی بود. همه طرحها و مدلها چشمگیر و زیبا بودند اما...

گردنبند مادرم که تازه وارد ویترین شده بود،از همه زیباتر بود

جای خالی


 خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»

 و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد

نجات


با افکارش ورمی رود. با گذشته کوتاه اما خوش.پلکهایش از فرط ضعف به هم چسبیده.رد سرد اشک را روی پوستش حس می کند و نیز میله ای را که جسورانه تا عمق ریه هایش فرو رفته.سرانگشت کشیده همسرش را برای چندمین بار به امید پاسخی می فشارد.بغض راه تنگ نفسش را می بندد.فشار بر بدنش دوچندان می شود.می نالد: ؟«اشهد ان ...»

 

ناگهان همه جا روشن می شود.نور تند خورشید چشمش را می زند.کسی فریاد می کشد:« یکی هم اینجاست.کمک کنید از زیر آوار بیرونش بکشیم...»