وارونه

 

داشتم از ضعف و سرما می لرزیدم که مامان دو قاشق آب قند خورد و رفت روی دو تا پتوی نازک گوشه اتاق دراز کشید و چادرش رو خودش کشید... حس می کردم که چه دردی داره می کشه .. دو سه باری هم دست رو سر و بدن من کشید و آه کشید.. بعدش زمزمه کرد که اخه کجا می خوای بیای؟!

خواهرم که از ۶ ماه پیش تا الان که دیدمش همین پیراهن تنک و نخی با گلهای صورتی رنگ و رورفته تنش بوده گوشه ی اتاق و با تکیه به گنجه خوابش برده بود .هر چند لحظه یک بار هم ناله ای می کرد و به خودش می پیچید... اون یکی خواهرم هم که از این بزرگ تر بود و فقط تاریک که می شد می دیدمش هم همین شکلی بود...یادمه یه بار مامان به خانومی که یه بشقاب حلوا آورده بود می گفت میره خونه اعظم کار می کنه.. کمک دسته ! بعدش هم بغض کرد و با صدایی که دورگه شده بود تعریف کرد که اخرین ظرف و موکت ها هم که مونده بود پدر روانی و بی غیرت این ( و با دست محکم روی سر من کوبیده بود) فروخته ! دردم اومد اما هیچی نگفتم..

داشتم برنامه ریزی می کردم که چند ماه دیگه که قراره از این وارونگی در بیام و همه عقده هایی که اینجا نتونستم گریه کنم رو خالی می کنم که صدای پا اومد . مامان بلند شد و رفت طرف صدا و دعوا شد و ... اول محکم خوردم به یه جایی و کمی تو جام چرخیدم.. سرم هنوز گیج می رفت که پای بزرگی محکم تو سر و بدنم خورد و...

¤¤

ممنون پدر که نذاشتی به دنیا بیام،

ممنون مادر که همراهم اومدی...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد