ساعت 6:40 صبح 18/2/86 بود، توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم ، با یک کالسکه کوچک زهوار در رفته که فقط 4 تا چرخ کج و ماوجش سالم بود داشت نگاه میکرد. پسر بچه که 8،7 سال بیشتر نمی خورد داشته باشه کنار سطل اشغال بزرگ شهرداری ایستاده بود ، خیلی عجیب داشت نگاه میکرد ، منتظر بودم ببینم چکار میکنه ، انگار خجالت میکشید ، بهش نمی خورد این کاره باشه ، صورتی سفید با موهایی قهوه ای روشن داشت ، لباسهایش تقریبا مندرس بود. ولی بالا خره دید مثل اینکه اتوبوس قصد اومدن نداره ، قدش به سطل اشغال نمیرسید ، پاشو روی پدال در سطل گذاشت در باز شد ، باز هم قدش نمی رسید به سختی از یک طرف پاشو روی پدال نگهداشت و از طرف دیگه خودش رو بالا میکشید که توی سطل رو نگاه کنه .بالاخره یک بطری کوچک نوشابه پیدا کرد و بعد از روی پدال پرید این طرف و بدون اینکه سرش رو برگردونه اون رو توی گونی کثیفی که روی کالسکه بود گذاشت و رفت
این من هستم ، پوپک . . . . . .
پیام رسان درگاه حق و پیک رازهای نهانی . زمانی پیک سلیمان بوده ام و نام خدا را بر زبان داشته ام. پس عجیب نیست از بسیاری از رازها آگاه باشم . آری این من هستم . . . .
می گذارم در غم خود روزگار
هیچ کس را نیست با من هیچ کار
من همانی هستم که با تیزهوشی در بیابان خشک و خالی آب می یابم و بسیاری رازهای دیگر که می دانم ، چرا که در همدمی با سلیمان از همگان پیشی گرفتم و نزد او از دیگران عزیزتر بودم ، آنقدر عزیز که هرگاه از او دور می شدم کسی را برای یافتن من می فرستاد . او حتی یک لحظه دوریم را تاب نمی آورد و همین افتخار تا ابد برای من کافیست :
نامه او بردم و باز آمدم
پیش او در پرده همراز آمدم
سالها در بحر و بر می گشتهام
پای اندر ره به سر می گشته ام
وادی و کوه و بیابان رفته ام
عالمی در عهد طوفان رفته ام
با سلیمان در سفرها بوده ام
عرصه عالم بسی پیموده ام
آری ، من از مدت ها پیش شهریار خود را شناخته ام ، اما چگونه می توانستم خود را به تنهایی به او برسانم ؟
اما اکنون اگر شما نیز با من همراه شوید ، همگی در درگاه او جای خواهیم گرفت . پس بیایید جانبازانه به سوی او سفر کنید وخود را با شادمانی و سرور به پیشگاه او برسانید .
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ ، سلطان طیور
او به ما نزدیک ما زو دور دور