پوپکم !
پوپک شیرین سخنم !
این همه فارغ از این شاخه به آن شاخه مپر،
این همه قصه شوم از کس و ناکس مشنو ،
غافل از دام هوس
این همه در بر هر ناکس و هر کس منشین .
پوپکم پوپک شیرین سخنم !
تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید ،
من از آن دارم بیم ،
کاین لجن زار تو را پوپکم آلوده کند ،
اندرین دشت مخوف،
که تو آزادی اش ای پوپک من می خوانی
زیر هر بوته ی گل ،
لب هر جویه ی آب،
پشت آن کهنه فسونگر دیوار،
که کمین کرده تو را زیر درختان کهن ،
پوپکم! دامی هست ،
گرگ خونخواره ی بدکاره ی بدنامی هست.
سال ها پیش دل من که به عشق ایمان داشت ،
تا که آن نغمه جان بخش تو از دور شنید ،
اندر این مزرع آفت زده شوم حیات ،
شاخ امیدی کاشت.
چشم بر راه تو بودم که تو کی می آیی.
بر سر شاخه ی سر سبز امید دل من ،
که تو کی می خوانی.
پوپکم یادت هست ؟
در دل آن شب افسانه یی مهتابی ،
که بر آن شاخه پریدی ،
لحظه ای چند نشستی ،
نغمه ای چند سرودی ،
گفتم این دشت سیه خوابگه غولان است ،
همه رنگ است و ریا ،
همه افسون و فریب .
صید هم چون تویی ای پوپک خوش پروازم ،
مرغ خوشخوان و خوش آوازم
به خدا آسان است.
این همه برق که روشنگر این صحرا است ،
پرتو مهری نیست ،
نور امیدی نیست ،
آتشین برق نگاهی ز کمینگاهی هست ،
همه گرگ و همه دیو ،
در کمین تو و زیبایی تو ،
پاکی و سادگی و خوبی و رعنایی تو .
مرو ای مرغک زیبا که به هر رهگذری ،
همه دیو اند کمین کرده نبینند تو را ،
دور از دست وفا پنهان از دیده ی عشق ،
نفریب اند تو را .
دکتر علی شریعتی