خواهان تکامل بودم ، مشکلات به ضیافت خوانه ام امدند و نپذیرفتم ارامش خود را...
پس این میهمانان تازه وارد مرا به زیر افکندند ، پس قبول کردم خود را انچنان که هستم و بودم ، در سکوت...
کنجکاو عشق بودم ، در شبی بارانی سر پناهی می جست در گرماخانه ی دلم ، و به خانه ی خالی و ارامم راه یافت و ارامش پنهان شده در صندوق به یادگار مانده ی اجدادی را ربود و رفت...
و من دیدم عشقی را که در اتش خانه ام سوسو می زد و سالها با چشمانی کور کنارش ارمیده بودم...
خواهان صبر بودم ، اما نخواستم...
خواهان خوشبختی بودم ، اما ....
ادمی خواهان چیزی است که نمی داند از رگ گردن به او نزدیک تر است !!
خواستنی ها همچنان بودند ، مداوم و مکرر ، و من احساس نکردم ، ندیدم ، چون خدا را نفهمیدم
خواستنی ها را در جایی دورتر از حیاط کوچک خوانه ام جستجو می کردم...
خیلی حال کردم
ایول